صداي پاي تو كه مي روي
و صداي پاي مرگ كه مي آيد...
ديگر چيزي را نمي شنوم...
همه چيز با هبوط اغاز شد ، شبهاي شعر ُ دلتنگيهاي بي دليل ، به پناهي كه رسيدم اما ...
پناهي براي من بهانه اي شد براي دلتنگي ، با خودم گفتم شايد پناهي داغ تنهايي تو را هم تازه كرده ...
من زنگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
bölümlər: ordan burdan